جدول جو
جدول جو

معنی زاغ زرع - جستجوی لغت در جدول جو

زاغ زرع
(غِ زَ)
زاغ بزرگ را غداف و زاغ کوچک را زاغ و زاغ الزرع نیز خوانند. مأکول اللحم است. گویند زیادت از هزار سال عمر یابد. با بوم دشمنی دارد و همه مرغی چون بچه را بزرگ کند از پیش خود براند الا غداف که پیوسته رعایت کند. پر غداف سوخته و سوده بر اندام طلا کند موی رویاند. چشم غداف و بوم در میان جمع بسوزانند در میانشان عداوتی افتد که هرگز بصلاح نیاید. دلش خشک کرده و سوده بخورند چند روز بر تشنگی صابر باشند. زهره اش با زهرۀ خروس خلط کرده در عسل آمیزند و اکتحال کنند تاریکی چشم ببرد. و خضاب را بغایت نیکو است. گوشت و حوصله اش خشک کرده و سوده با عسل آمیخته سه روز هر روز سه قیراط بخورند بهق زایل کند و نزول آب چشم بازدارد. شحمش به روغن گل آمیخته در رخ مالند هر حاجت که از سلطان خواهد روا بود. خونش خشک کرده بواسیر و نواصیر را مفید است. ذرقش بر موضع طحال طلا کنند صحت دهد. (نزهه القلوب مقالۀ اول چ لیدن)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(گِ زَ)
آن را برومی قلقطار نامند و بفارسی زاگ شتردندان گویند. (برهان قاطع). و رجوع به زاج و زاج اصفر و زاج شتردندان شود
لغت نامه دهخدا
(جِ زَ)
زاج اصفر. قلقطار. رجوع به مفردات ابن بیطار و زاج اصفر در لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از دهستان قره طقان بخش بهشهر از شهرستان ساری واقع در 2000گزی شمال باختری بهشهر و 16000گزی شمال نکا. منطقۀ آن دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی و زبان اهالی کردی، فارسی و مازندرانی است. سکنه آن 950 تن و از طائفۀ عبدالملکی (کرد شیرازی) اند و دارای آب ازرود خانه نکا و محصول آن برنج و غلات و پنبه و صیفی میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). زاغمرز از مراکز مهم پنبه کاری ایران است و ایل عبدالملکی که ازمهمترین عشایر مازندران است و در اصل قشقائی بوده از آغاز دورۀ قاجاریه در این ده سکناگزیده اند. رجوع به جغرافیای کیهان ج 2 ص 284، جغرافیای مازندران ص 50 و 60 و سفرنامه مازندران و استراباد رابینو شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ دَ)
رجوع به زاغ سیاه چوب زدن شود
لغت نامه دهخدا
(لِ زَ)
نام پدر رستم است که ولایت نیمروز و زاولستان داشت و او را دستان و دستان زند و زر نیز خوانند. (شرفنامۀ منیری). پدر رستم گویند به اعتبار سرخی چهره چه رنگ او سرخ و موی او سفید بود. (برهان قاطع). و او را زال زر نیز گفته اند بواسطۀ سپیدی موی بسیم شبیه بود... و گاهی بر سیم بطریق مجاز زر اطلاق کنند. (آنندراج). مؤلف تاریخ سیستان آرد: زرنگ بدان گفتندی (سیستان) را که بیشتر آبادانی و رودها و کشت زارها زال زر ساخت چنانکه زالق العتیق گویند اندر پیش زره و زالق الحدیث که معرب کرده اند، آن زال کهن است و زال نو و او را مردمان سیستان زرورنگ خواندندی زیرا که موی او راست به زر کشیده مانستی:
همی پور را زال زر خواند سام
چو دستان ورا کرد سیمرغ نام.
فردوسی.
زال زر اندر ازل زلزال ابروی تو دید
در ازل شد خنگ ساز از هول آن زلزال زال.
قطران.
رشته تا یکتاست آن را زور زالی بگسلد
چون دوتا شد عاجزآید از گسستن زال زر.
سنائی.
ماه نو ابروی زال زر و شب رنگ خضاب
خوش خضاب از پی ابروی زر آمیخته اند.
خاقانی.
چون منصفی نیابی چه معرفت چه جهل
چون زال زر نبینی چه سیستان چه بست.
خاقانی.
کیخسرو است زال و همام است زال زر
مهلان او تهمتن توران ستان ماست.
خاقانی.
، بمعنی پیر فرتوت. (حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
زاغ سار. مثل زاغ در سیاهی. کنایه است از شخص سیاه چرده:
بدست یکی زاغ سر کشته شد
به ما بر چنین روز برگشته شد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
مؤلف آنندراج این کلمه را بدون ضبط و تفسیر آورده است با شاهد ذیل:
خسروا لشکر خطش بدوید
دل نگه دار وقت زاغ رو است،
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زاغ سر
تصویر زاغ سر
آنکه دارای سر سیاه مانند زاغ باشد، ظالم سر سخت سیاه دل قسی القلب
فرهنگ لغت هوشیار
از توابع قره طغان شهرستان بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
چشم چران، بی شرم، بی آزرم
فرهنگ گویش مازندرانی